شهید محمدباقر الله وردی

شهید محمدباقر الله وردی امیری نام پدر : ابوالقاسم نام مادر : زهرا قاسمی تاریخ تولد :1339/01/19 تاریخ شهادت : 1359/08/28 محل شهادت : سوسنگرد وضعیت تاهل : مجرد یگان : جنگهای نامنظم نوع عضویت : بسیج تحصیلات : حوزوی کد شهید : 817 رسته : عقیدتی سیاسی نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره به سر گلزار : شهدای معتمدی

ادامه مطلب

شهيد محمد باقر الله ‌وردي به سال 1339 در يك خانواده مذهبي در شهرستان بابل به دنيا آمد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در بابل گذراند و بعد از اتمام دوره راهنمايي، به واسطه علاقه‌اي كه به دروس اسلامي داشت تصميم گرفت در سال 1353 وارد حوزه علميه گردد. ورود و تحصيل او در مدرسه علميه صدر شهرستان بابل 3 سال طول كشيد. در سال 1358 عازم شهر خون و قيام، «قم» گرديد و در حوزه إمام صادق(عليه السلام) در كنار تحصيل علوم اسلامي به مبارزات سياسي هم مي‌پرداخت. او مبارزه را از سال‌هاي 56 و 57 با شركت در راهپيمايي‌ها و پخش اعلاميه‌هاي حضرت إمام(رحمه الله عليه) شروع كرد. در همان زمان‌ها بود كه زخم كين را در وجود خود لمس كرد و جراحت‌هاي زيادي در راهپيمايي‌ها برداشت تا آنجا كه دوماه تحت درمان بود. بعد از انقلاب جزو بسيجيان فعّال بود و در همين مدت چندين نوبت به جبهه‌ها اعزام شد
شب قبل از شهادت كه مصادف بود با شب عاشورا، از شهادت خود در فرداي عاشورا خبر داده بود و تصميم گرفته بود آن روز را روزه بگيرد و در زماني كه در خون خود غوطه‌ور بود، برايش آب آوردند و اصرار كردند كه آب بياشامد، ولي او گفت: «روزهاي زيادي منتظر چنين لحظه اي بودم و دعاي من از خداوند عنايت چنين حالي بود، حال چگونه در اين روز و اين ساعت كه حسين(عليه السلام) و يارانش تشنه شهيد شدند، من آب بياشامم؟» هرگز! شعري كه در زمان شهادت در جيب او پيدا كردند با دست خط خودش اينگونه نگارش شده بود:
 در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
 روبه صفتان زشت‌خو را نكشند
گر عاشق صادقي ز مردن نهراس
مردار بود هرآنكه او را نكشند

و بدين سان در روز عاشوراي سال 1359 به جمع عاشوراييان سنه 61 پيوست و بعد از انتقال پيكر شريفش به شهرستان بابل در گلزار شهداي اين شهر به خاك سپرده شد.

*******

همرزم شهید: شب عاشورا بود. ساعت 2 نصف شب را نشان می داد. محمدباقر آرام از خواب بیدار شد تا وضو بگیرد، برگشت و مشغول نماز شد. یکی از بچه ها به شوخی گفت الان وقت نماز نیست و او بعد از اتمام نماز جواب داد فردا من شهید میشوم آمد دوباره خوابید.
صبح که برای نماز بیدار شد نیت روزه کرد. فرمانده به او گفت ما فردا زیاد راه میرویم تو خسته میشوی. گفت عیبی ندارد ساعت 5 صبح 12 نفری برای شناسایی مکانی که یک فروند هواپیما در حین ماموریت سوختش تمام شده بود و فرود آمد رفتیم وماموریت با موفقیت انجام شد. حدود 1 ساعت بعد از ظهر سوار ماشین شدیم تا برگردیم.
محمد با زبان روزه لب به سخن گشود و گفت هر کسی الان شهید شود به جمع شهدای کربلا می پیوندد. هنوزجمله اش به پایان نرسید که خمپاره ای سفیرکشان درکنارش فرود آمد و منفجر شد و بعد از فروکش کردن گرد و غبار همه پیکربی جان و به خون خفته محمدباقر را دیدیم که به شهدای کربلا پیوست .

پدر شهید : شهید بسیار مهربان و خوب بود هیچگاه توقع مالی از من نداشت. به همان چیزی که در اختیارش بود بسیار قانع بود. شهید دوستان بسیار خوبی داشت که در خط خدا و ائمه بودند. همیشه با هم در تمام مراسمات مذهبی شرکت می کردند. شهید بسیار روحیه بالایی داشتند اگر افراد محروم و ضعیف جامعه را می دید هم ناراحت می شدند و هم به آن ها کمک می کردند و احترام می گذاشتند.

*****

کرامتی از شهید محمدباقر الله وردی به نقل پدر شهید
بعد از شهادتِ محمّد باقر، من و پسرم محمّد رضا با هم می رفتیم به جبهه. من بودم موسیان و محمّد رضا هم رقابیه . ماه دوّمِ (اردیبهشت) سال ۱۳۶۰ بود. شب جمعه ای توی سنگر خوابیده بودم که خواب دیدم محمّد باقر اومد پیشم و بعدِ از احوال پرسی ازش پرسیدم که چی شد اومدی اینجا؟ محمّد باقر گفت : آقاجان، فاطمه مریض شده و شما و محمّد رضا هم هیچکدوم تون پیشش نیستین و مادر دست تنهاست. به من گفته که بهتون بگم لاأقلّ یکی از شما دو نفر برگردین پیشش. گفتم : پسرم ما هنوزسه ماه هم از جبهه اومدنمون نگذشته، در ضمن بچّه هم خودش خوب میشه. شهید گفت : اگه نری مادر ناراحت میشه و من حامل پیغام بودم. از خواب بیدار شدم واعتنایی به آن نکردم.
شب شنبه دوباره به خوابم اومد و گفت : آقاجان چرا نرفتی؟ گفتم : بذار سه ماه تموم بشه بعدش میرم. گفت : نه، حتماً برو که مادر منتظر شماست و به من گفت که به شما خبر بدم. بیدار که شدم گفتم حتماً یه خبرهایی هست و به همسنگریم محسن آقاجانی معروف به مشت آقا گفتم : من می خوام برم بابل. مشت آقا گفت : چی شده؟ ما هر وقت سه ماه تموم می شد و می گفتیم بریم بابل می گفتی نه، حالا هنوز سه ماه نشده می خوای بر گردی؟ گفتم :  چیزخاصّی نیست. گفت : نه، یه چیزی شده و تا به من نگی چه خبره نمیام. گفتم :
بیا بریم تو راه بهت میگم. تو مسیر برگشت به مشت آقا گفتم که قضیّه از چه قراره و خوابم رو براش تعریف کردم. رسیدیم به شهر بابل و رفتم خونه. همسرم گفت : چی شد زود برگشتی؟ گفتم : خبری شده؟ فاطمه حالش بده؟ گفت : تو از کجا می دونی؟ گفتم : محمد باقر اومد به خوابم، چی به محمّد باقر گفتی؟ گفت : غروب پنجشنبه رفتم سر مزارش و گفتم : تو که شهید شدی و پدرت و برادرت هم که با هم رفتن جبهه، من تک و تنها با یه بچّه مریض چه کار کنم؟ یه جوری پدرت رو خبر دار کن و إلّا فردای قیامت شکایتت رو پیش حضرت زهرا می کنم.
و به یقین شهدا زنده و ناظر به اعمال ما هستند.
“به نقل از پدر شهید”

 

ویدئوها

صداها

کاربران آنلاین7
بازدیدکنندگان امروز 56
بازدیدکنندگان دیروز 913
کل بازدید ها 746682